اللهم عجل لولیک الفرج

سلام، اگر از مطالب وب سایت ما خوشتان آمده، می توانید مطالب را به راحتی از طریق خبرخوان دنبال کنید.

برای دریافت مطالب از طریق RSS کلیک کنید.


پر کردن قسمت های ستاره (*) دار الزامی است!
*نام شــــــــــما:    
* نام خانوادگــی:    
* ایمیــــــــــــــل:    
پایگاه اینترنتــی:    
ارســـــــال برای     sorena315@yahoo.com
* پیغـــــــــــــــام:    
Contact Form - Powered by: GoleNarges Tools

در كل اينترنت در اين وبلاگ میان صفحات فارسی


اندازه قلم: گ گ گ


تغییر زبان: English, العربیة, French پروفایل مدیر وب سایت


حضرت رقیه علیهاالسلام آرزوی قشنگ «بابا»
موضوع: <-CategoryName->
سه شنبه 28 آبان 1392 17:56

حضرت رقیه علیهاالسلام آرزوی قشنگ «بابا»

 

می‏چکند از نگاه‏ها، پنهان

اشک‏ها، یادگار دریایند

آسمان هم به گریه می‏آید

وقتی از چشم «کودکی»، آیند

کودکی مانده در دل غربت

خفته امّا درون ویرانه

آن که روزی نگاه زیبایش

شد حدیث هزار پروانه

 

جرم او را کسی نمی‏دانست

جرم پروانه را نمی‏دانند

آن‏چه مردم شنیده می‏گویند

رسمِ جانانه را، نمی‏دانند

 

چشم‏ها را گشوده، می‏نالید

در فضای غریبِ ویرانه

مثل شمعی که اشک می‏ریزد

در سکوت حزینِ یک خانه

ناله‏هایش، اگرچه می‏گفتند:

«غربت خانه کرده بی‏تابش»

دور می‏زد درون تاریکی

لحظه لحظه، نگاه بی‏خوابش

 

جست‏وجوهای او، نشان می‏داد

انتظار کسی، به جان دارد!

سر به بالا گرفته، می‏پرسید:

عمّه، این خانه، آسمان دارد؟!

 

آسمان را گرفت در آغوش

مثل یک عقده در گلو، افسرد!

آرزوی قشنگِ «بابا» هم!

در همان آخرین نگاهش، مُرد

حضرت قاسم علیه‏السلام یادگار برادر

محمد کامرانی اقدام

یادگار برادر بود و پاره جگر حسن علیه‏السلام . شوقی شگفت در چشم‏های شیدایش موج می‏زد. رنگ چشم‏هایش «اَحْلی مِنَ العسل» بود. سیمایش شکفته‏تر از گل بود. با عاطفه‏تر از هر آغوشی، عطشناک، رو در روی تنهایی عمو ایستاد و هیچ نگفت. فرات در آن طرفِ فتوت موج می‏زد و دریای وفا در این طرف حادثه، سر به زیر و عطشناک، تشنه یک جرعه نگاه رضایتمند حسین علیه‏السلام بود.

«عمو جان تشنه خوناب تیغم مکن از باده عشقت دریغم»

 

نگاه حسین علیه‏السلام بر قامت بالای قاسم دیری نپایید و چونان ابری بارور و بهاری، در ناگهانی از بغض شکفت و بارید. نگاه قاسم یادآور مدینه است و غربت اندوه‏بار کوچه‏های آن. نگاه قاسم موج‏خیز است و با سیاهی در ستیز. نگاهی است ژرف‏تر از زخم‏های عمیق تنهایی و غربت.

قاسم همچنان سر به زیر انداخته است و چشم انتظار لحظه تلاقی تبسّم و اشک است.

«از پشت آسمانتْ فلک می‏کند خطاب کای به ز روی مَه، مَه روی زمین تویی

 

اینک این حسین علیه‏السلام است که غرق در این همه زلالی و زیبایی، دست در آغوش تماشای قاسم می‏کند و زیبایی زیبنده او را مرور می‏کند.

زیبایی زیبنده قاسم را مرور می‏کند و با یک پلک زدن، به پس کوچه‏های مدینه می‏رسد، به لحظه‏های تنهایی برادر. نگاه حسین از بقیع می‏گذرد و در جوار روضه پیامبر صلی‏الله‏علیه‏و‏آله ، خیمه می‏زند. به یاد می‏آورد زمانی را که بر شانه‏های پیامبر می‏نشست و غرق در لبخندهای معطر پیامبر می‏شد. حسین علیه‏السلام ، چشم‏های خیس خود را که گشود، بی‏تابی قاسم را در آغوش خود یافت. کدامین اجازه می‏تواند رنگ شیرین چشم‏های قاسم را از حسین علیه‏السلام بگیرد؟

کدامین اجازه است که باید از دل حسین علیه‏السلام بر زبانش جاری شود؟! که عشق، گذشتن از وابستگی‏ها است، و سلوکی است بی‏توقف. و حسین علیه‏السلام سکوت کرد و سکوت، سکوتی که علامت رضایت است و نشانه دلتنگی‏های ناگزیر.

سکوت، علامت رضایت است و رضایت حسین علیه‏السلام سرمایه سعادت ابدی. قاسم که پاسخ را در سکوت عمو یافته بود، آسیمه سر، در آغوش حسین علیه‏السلام شناور شد. چشم در چشم حسین علیه‏السلام دوخت و با زبان بی‏زبانی، ایثار ماندگار عمو را ستود.

قاسم، این یادگار بهار زخمی برادر، لباس رزم به تن می‏کند. تا به بزم شوریدگان درآید. قاسم می‏رود، و با او رودی از نگاه حسین علیه‏السلام جاری می‏شود. قاسم می‏رود، گویی دل و جان حسین علیه‏السلام می‏رود.

ای منظری که می‏روی از چشم تر بمان در قاب چشم منتظرم یک نظر بمان

 

آفتاب روز عاشورا به سرخی کامل خود نزدیک می‏شود و آسمان با غزل بارانی خویش به بدرقه قاسم می‏شتابد. زخم‏ها، آغوش خود را به پیشوازش می‏گشایند. تا چند لحظه بعد، قاسم مهمان تبسّم عمو خواهد شد. حسین در آن سوی واقعه، لحظه‏های تماشایی و سرشار از تمنای قاسم را مرور می‏کند، تمنایی که آتش بر دل حسین علیه‏السلام می‏زند، تمنایی که:

«عمو جان تشنه خوناب تیغم مکن از باده عشقت دریغم
سرم دارد هوای نی‏سواری سرم را بر سر نی می‏گذاری
عمو جان گر به صف افتاده‏ام من چرا پس از قلم افتاده‏ام من
بده جامی که دست افشان شوم من به جشن تیغ‏ها مهمان شوم من

 

و حسین علیه‏السلام برخاست و دید که انتظار، در چشم منتظر قاسم موج می‏زند. و زمان آن رسیده بود که شربت شهادت را بر کام قاسم ریزد.

حرّ بن یزید ریاحی سلام‏ها سر به زیر حرّ

محمد کامرانی اقدام

چرخی زد و شمشیر را دایره کرد. چرخید و چرخید و چرخید. با شتاب از خویشتن برون زد؛ خالی از خویش شد و تهی از حضور پریشان و آشفته‏اش. گریزان از خویش، پندارهای پوچ و پریشان را چون غباری پشت سر نهاد و رو در روی آفتاب، تمام شرمساری و پشیمانی‏اش را به خاک افتاد. حادثه در آستانه اتفاقی تازه‏تر از خون رگ‏های غیرت حرّ بود. حادثه در تماس تبسم‏های حسین علیه‏السلام و اشک‏های حر، سرشار از شکوه شده بود. حادثه، چشم به راه یک اتفاق بارانی بود. نگاه حسین علیه‏السلام چونان آفتاب، بر نگاه جاری حرّ تابید. حرّ بی‏قرار و بی‏تاب، سر به زیر انداخت که آیا از این هزار توی شرمساری مرا توان گریزی هست؟!

آیا از این همه بی‏قراری، به اندازه یک لبخند مهربانی، سهم من خواهد شد؟!

در اندیشه «آیا»ی دوباره‏ای بود که شکفتن شانه‏های خوش را در ناگهانی از گل و لبخند احساس کرد. هنوز به خویش نیامده بود که حسین علیه‏السلام ، مهربانی خویش را به او بارید.

حر هنوز باور نکرده بود که عاشق شده است!

حر هنوز باور نکرده بود که سرافراز شده است!

حر هنوز باور نکرده بود که غرق در آغوش مواج حسین علیه‏السلام شده است!

آفتاب روز عاشورا در امواج حرارت جنون بود، و شمشیر برهنه حرّ، چونان آینه‏ای زلال و صیقل خورده، غیرت خروشان حرّ را به سماع برخاسته بود.

آفتاب روز عاشورا در اوج حرارت جنون بود و فرات، سرشار از نگاه سرشار حرّ.

تشییع وجدان خاموش

محمد کامرانی اقدام

خاطره‏اش را خاطره لحظه‏ای که آب را بر روی حسین علیه‏السلام بست، می‏آزرد و بغضش را لجوجی اشک‏های بی‏تابش می‏فشرد. بی‏تاب بود و بی‏قرار، به خویش می‏اندیشید که کدام احساس و کدام واژه به استقبال تشییع وجدان خاموشش خواهد آمد. به فرات می‏نگریست، به پیام متلاطمی که آتش در دلش برپا کرده بود و او را به سوی خیمه حسین علیه‏السلام می‏خواند. هنوز تلخ کامی خویش را در آینه اشک می‏نگریست و می‏گریست. سر تا پای خود را مرور کرد، جز نگاهی خش‏دار و تصویری زنگار گرفته در آینه حضور خویش نیافت. سر تا پا غرق عرق شرم بود و پا تا به سر پشیمانی. به آن طرف خیمه‏گاه نگریست. به لبخندهای تشنه حسین علیه‏السلام که منتظر سلام‏های سر به زیر حرّ بود. تلاطم تردید بر سینه‏اش پای می‏کوبید و او را به کناره‏های آرامش آغوشش حسین علیه‏السلام می‏خواند. شعاع آفتاب، چونان نیزه‏هایی سرخ، از زره ضخیم زینهار دارش بر تنش می‏خلید و زخم و داغی را که در کنار فرات، بر قلب شکسته حسین علیه‏السلام زده بود، به یادش می‏آورد. به پشت سر خود نگاه کرد، یک عمر جوانمردی و آزادگی‏اش را فرات با خویش برده بود.

به حال خویش نگریست و گریست؛ سرمایه یک عمر را، به لحظه‏ای غفلت، بر باد رفته می‏دید.

زمزمه‏ای زلال‏تر از فرات بر لبانش جاری شد که:

«یک رکعت دل پای خم باده نشستن بهتر که همه عمر به سجاده نشستن!
چرخی بزن ای مست که این جرم بزرگی است در مجلس شور و طب و باده نشستن
فصل سفر سرخ که گویند رسیده است تا کی دو دل و خسته لب جاده نشستن
از خویشتن خویش طلوعی کن و برخیز ننگ است برای چو تو آزاده نشستن
یک یا علی علیه‏السلام ای مرد فقط فاصله دارند آماده به پا بودن و آماده نشستن»

 

حُر

امیر خوش نظر

آرام آرام از لشکر سیاهی کناره می‏گرفت و به سوی وادی نور پیش می‏رفت. مصمّم، امّا خجلت زده، در این اندیشه که آیا فرزند فاطمه علیهاالسلام او را می‏پذیرد؟ و اگر نپذیرد، بر کدامین سو راه در پیش گیرد؟ می‏رفت و دستار از سر باز می‏کرد تا شرم چهره‏اش را بپوشاند؛ امّا نگاه مضطربش را چه کند؟! چشم‏هایش را بست: «خدایا! ای خدای توبه‏پذیر!»

گویی، نه مرکب، که جذبه الهی او را می‏کشید، کششی از جنس آتش طور.

فصلی میان او و دیگر کوفیانِ در بند بنی‏امیه بود که به جُرگه آزادگان پیوندش می‏داد؛ او هم حُرّ بود و از هر دو جهان آزاد و هم بنده عشق.

این چند دقیقه راه، از اردوگاه اموی تا حَرم حسینی، یک عمر، سلوک بود و یک عالم، سیْر. شمیم بهشت به مشام جانش رسید. به وادی ایمن وارد شده بود، از حضیض خودخواهی به درآمده بود و به اوج خدا خواهی برآمده بود. بر خود نهیب زد: «حُرّ! تو اکنون به حَرَم قدس حسین وارد شدی؛ از آن‏چه رنگ تعلق پذیرد، خویشتن را آزاد کن».

و چه بدبخت بود «هرثمه فرزند سلیم» که عُذر آورد: «ای حسین! من زن و فرزند خویش باز نهاده‏ام و بر آنان از گزند پسر زیاد، بیمناکم.»

ـ «با مایی یا بر ما؟»

و هرثمه عافیت طلبانه گفت: «نه با توام و نه بر تو». و چه بزرگ بود حسین علیه‏السلام که فرمود: «اکنون از این میدان شتابان بگریز که سوگند به او که جان حسین علیه‏السلام در دست اوست، هیچ کس نیست که امروز تماشاگر کشته شدن ما باشد و به یاریمان نشتابد، مگر این‏که خدا او را در دوزخ افکند». و او به سوی چند صباح، سر در سایه شوم اموی بردن، گریخت.

حُرّ به دیدار مولا واصل می‏شد؛ امّا دیده بر زمین دوخته بود و سر به زیر انداخته: «من ... من حُر، پسر یزید ریاحی هستم؛ همو که ... اول بار راه بر تو بست و دل کودکانت را شکست، اکنون به پوزش خواستن آمده‏ام، آیا ... مرا بازگشتی هست؟»

یک آن نگاهش با نگاه امام علیه‏السلام تلاقی کرد. چشم‏های مولا نجیب بود و مهربان. گویی حسین علیه‏السلام به انتظار او بوده است. لب‏های خشک امام علیه‏السلام به سخن باز شد و جان تشنه حُر را سیراب از زلالِ رحمت الهی کرد: «آری، پروردگار آنان را که به سوی او بازگردند، می‏پذیرد».

چه شیرین و سبک بود آن احساس که با ترنّم این کلامِ روح‏فزا در رگ‏های ملتهب حرّ دوید و او را به وجد آورد! بگذار تیغ‏ها او را در برگیرند و تکّه تکّه‏اش کنند. بگذار سینه مالامال از محبت حسینی‏اش را دشنه‏های کینه اموی بدرند. چه باک! این جان و هزاران چون این جان، فدای حسین علیه‏السلام .

ـ «ای فرزند رسول خدا! رخصتم ده تا اولین کسی باشم که از حَرم خدایی‏ات دفاع می‏کنم و به پای تو جان می‏بازم».

و مولایش رخصت رفتن داد. چنان بر مرکب تاخت زد که گویی به دروازه بهشت می‏تازد و خوف آن دارد که راه آسمان را به رویش ببندند. لختی در برابر سپاه تبهکاران ایستاد:

«ای کوفیانِ مادر به عزا نشسته! ای خیانت پیشگان رسوا! حسین را به خود خواندید و به یارای‏اش امید دارید و اکنون دست از او کشیده و به رویش درآمده‏اید؟! بر او چون ددان حلقه زده‏اید و آب فرات را که یهود و نصارا و مجوس از آن می‏نوشند و سگان و خوکان در آن می‏غلطند، بر او و خاندان پاکش حرام کرده‏اید؟! چه بد، حق محمد صلی‏الله‏علیه‏و‏آله را درباره فرزندان او به جای آوردید! خدای، در روز عطشناکی، سیرابتان نکناد!»

امّا باران تیرهاشان بر سرش فرود آمد. اندکی به سوی خیام حَرم عقب نشست و بار دیگر رجز خوان به سویشان حمله بُرد:

منم حُر جنگ‏آور صف شکن که راهست یارای بازوی من؟
به یاری فرزند خیر النّسا زنم تیغ بر گردن اشقیا

 

و چنان بر فوج دشمن می‏زد که شهابی به سینه شب. چندی کارزار کرد و چندی از تیره روزان به خاک افکنده از نَفَس افتاده بود که گروه نامردان در میانش گرفت و آماج تیر و نیزه و سنانش ساخت. خشنود، با خود می‏اندیشید که «تمام دردها و زخم‏ها را به تن خریدارم تا مولایم حسین را شرط جانبازی به جای آرم.

گرگ‏ها، نیمه جان رهایش کردند، نفس‏هایش به شماره افتاده بود. می‏دانست تا دمی دیگر روحش قالب تهی خواهد کرد. از هر جای تنش زخمی دهان باز کرده بود و به مرگ می‏خندید. سعادتمندم اگر باری دیگر چشمان مهربانش را ببینم». ضرب آهنگِ با وقارِ گام‏هایی را شنید که به سویش می‏آمد. چشم باز کرد حسین علیه‏السلام را دید که بر بالینش نشسته و سرش را به دامن گرفته تا زخمش را با پارچه‏ای ببندد. امام، حرّ را از کوثر تولاّی خویش چنین لبریز کرد:

«خدایت رحمت کناد ای حرّ! تو آزاده‏ای چونان که مادرت نامید. گوارایت باد شربت شهادت در برابر خاندان پاک رسول خدا صلی‏الله‏علیه‏و‏آله ».

نگاه شکرگزارش را به چشمان آقایش دوخت؛ گو این‏که می‏گوید: «آقای من! رسم آقای تمام کردی که بر بالینم آمدی». می‏خواست، امّا نفسش برنیامد که بگوید «جانم هزار بار فدای تو، یا اباعبداللّه».

عَمروبن جُناده یازدهمین بهار سرخ

سید علی‏اصغر موسوی

نهال قامتش را بهار، تنها یازده بار به تماشا نشسته بود؛ اما خورشید به تابندگی جبینش رشک می‏برد.

هر روز برای رسیدن به برومندی و جوانی، مشق شمشیر می‏کرد و تمرین محبّت. هم مادر، عاشق او بود، هم او عاشق مادر، به اندازه‏ای عشق در وجودشان جاری بود که روزگار به آن همه عطوفت و مهر، رشک می‏برد و خزان ناجوانمرد، حسادتش را با شمشیر کین در کمین نشسته بود تا زخم جدایی بر پیکرشان بنوازد. آفتاب عاشورا کم کم به نیمه آسمان می‏رسید؛ مادر و فرزند، گویی از نگاه هم جدایی را خوانده بودند. دل کندن از نگاه یکدیگر سخت شده بود؛ امّا، منادی «منای کربلا» قرعه عاشقانگی را این بار به نامِ «عمروبن جناده انصاری» رحمه‏الله زده بود؛ کودکی که بزرگی نامش، خردسالی‏اش را پوشانده بود.

او برای جنگیدن نمی‏رفت که رسالت سفیر لحظه‏های زیبایی شهادت، نشان دادن عظمت عشق، بود؛ عشق به جلوه‏زار وصال دوست؛ عشق به آرمان آسمانی ثارالله علیه‏السلام ! خنجر جدایی، ناجوانمردانه، رشته امید مادر را بُرید و آسمان با اندوهِ تمام، «مرثیه شهادت» را زمزمه کرد:

هدیه شد دسته گلی از همه گل‏ها، خوش‏تر به سزاوارترین مادر عاشورایی
آتشین، سرخ، که خورشید ز خلوت‏گاهش با تبسّم نظری کرد بر آن زیبایی

 

 

مادر، آن هدیه به میدان شهادت پس داد گفت: از آن‏چه که دلتنگ شوم، دل کندم
من که پرواز پسر، در دل توفان دیدم لنگر عشق خود از دامن ساحل، کندم

 

 

یازده سال، به پرواز پسر، اندیشید تا مگر اوج بگیرد، برود بالاتر
مثل آزاده‏ترین سَروْ، به بی‏همتایی «عمرو» او جلوه‏کنان قد بکشد زیباتر

 

 

فارغ از دغدغه کودکی‏اش، مردی شد رفت تا مثل پدر او به سعادت برسد
عشق مادر، سببِ عشق خداوندی شد رفت تا تشنه به دریای شهادت برسد

 

 

صحنه اوج پسر، آه، عجب زیبا بود! موج زد در دل مادر، غم و شادی باهم
گفت: مادر به فدای تو، عزیزم، ای کاش! وقت جان کندن تو، من به کنارت بودم!

 

عمرو؛ ای تکامل عشق الهی در نگاه مادر، ای دل انگیزترین تصویر عاشورایی!

گوارایت باد! شربت شهادتی که در جوار سقای کربلا و خورشید حقیقت فروز دریای هستی ـ حضرت سیّدالشهداء علیه‏السلام ـ نوشیدی!

شفاعت دستان آسمانی و دیدگان آفتابی‏ات را در قیامت از ما دریغ مدار!

عابس بن ابی شبیب از سماع تا شهادت

سید علی‏اصغر موسوی

گویی جذبه عشق، چنان شور در او انگیخته که جز «وصال» اندیشه‏ای ندارد! آری وصال! وصال دوست! آن هم در جوار کسی که عشق از آیینه جمالش پرتو می‏گیرد و خورشید، بر آستانش خاکساری می‏کند.

اینک، گاه جانبازی است؛ جانبازی در راه عشق؛ در راه طلب؛ در راه رسیدن به «غایَةَ آمالِ العارِفین». سر از پا نمی‏شناسند، این صوفیِ عاشورای عشق.

نیازی به طور و تجلّی ندارد که او غرق شهود تماشاست. «خُود» از سر وا می‏گیرد و زره از تن؛ سبکبال و مطمئن، رو به مسلخ عشق می‏کند و چشم ناباوران، چنبره بر بهت می‏زند:

چشم‏ها حلقه زده، دل به تپش افتاده آن جوانمرد، مگر باز، دل از کف داده؟
زره از تن به در آورده و خود از سرِ خود یک نفر نیست بگوید: چه شده‏ست، آزاده؟!
رسم میدان نپسندد، که بیفشانی زلف هیچ کس، حلقه چنین از دل غم، نگشاده
می‏بری زَهره دل‏های پریشان، هر دم می‏شوی زخمه‏ترین، نغمه هر دلداده
... آه از آن لحظه، که در آینه شب دیدم تاری از حلقه آن، دست کسی، افتاده

 

نعره پرداز لحظه‏های سترگ عشق، آتشفشانی از غیرت می‏شود و میدان را عرصه‏گاهِ بروز «مردانگی» می‏کند.

جذبه عشق، هنگامه‏ای دیگر برافروخته است. شعله عشق به ولایت، عشق به آرمان‏های آسمانی علی علیه‏السلام و زهرا علیهاالسلام ، و عشق به صداقت آموزگار مکتب عاشورا، در دلش زبانه می‏کشد و گام‏هایش را برای جانفشانی محکم می‏کند.

مصاف، مصافِ مردانه «عابس» با اهریمنان کوفی و شامی است؛ یک تن در مقابل بی‏شمار مردمانِ دون و پست و نژند که مثل اشباح و ارواح خبیثه شیاطین، در هم می‏لولند. مصاف، مصافِ صاعقه‏ای از ایمان با ابرهای تیره جهل است؛ مصاف کسی که برای گذشتن از مرز تعلّق، ثانیه شماری می‏کند و «سعادت» خود را در صفای «شهادت» می‏بیند. صفای رفتن به میخانه که یک جرعه از شربت لایزالی‏اش، تمام عیش‏های دنیا و آخرت را کفایت می‏کند.

گلچرخ زنان به سماع عاشقانه‏اش می‏پردازد؛ می‏چرخد و می‏چرخد ... و آخرین غزل‏های وداع از زندگی را با پیکری خونین، می‏سراید. اینک در آغاز تولّدی دیگر، پایان زخم‏ها فرا رسیده است. خنجر اهریمن به زیر گلویش بوسه می‏زند و آخرین تبسّم عاشقانگی، بر لبانش نقش می‏بندد.

... نسیم آرامی وزیدن می‏گیرد و تارهای خونین گیسوانش، آرام آرام به «سماع روحانی» ادامه می‏دهند:

وقت آن آمد، که من عریان شوم جسم بگذارم، سراسر، جان شوم

 

همسر شهید وهب بن عبدالله مجنون‏ترین لیلی

سید علی‏اصغر موسوی

مجنون‏ترین لیلیِ صحرای نینوا بود؛ با دلی سرشار از عشق. گویی عشق لحظه به لحظه در وجودش تکثیر می‏شد. دلش، گاه در گرو محبت بود، گاه در گرو عشق؛ محبت وصف‏ناپذیر «وهب»؛ و عشقی فراتر از تمام محبت‏ها، به شهادت! به تنها آرزویی که مردان خدا، همیشه انتظارش را می‏کشیدند. او عاشق شهادت بود تا از کوفه و مردمان بی‏وفایش، به کانون مهر و وفاداری پرواز کند و همجواری فرزند پیامبر صلی‏الله‏علیه‏و‏آله را برگزیند.

 

نگاهش معطوف میدان، و دلش معطوف عشق یزدان بود. وهب را می‏دید که عاشقانه بال و پر از شعله عشق افروخته است و لحظه به لحظه به محراب وصال نزدیک می‏شود.

آشوب دل، قرار از او گرفته بود، دیگر مجالی برای ماندن نمی‏دید، آسیمه سر خود را به بالین پروانه نیم‏جانِ شمع وجود حسین رسانید و تمام محبتش را در نگاه عاشقانه‏اش ریخت و با همراهی اشک، نجوایی آرام آغاز کرد:

چگونه زین گل رعنا، دو چشم برادرم که هم بهار نگاه است و هم خزانِ نگاه؟!

 

موسیقی مهر، آهنگ دلنواز عشق می‏نواخت و آسمان به آرامش واپسین «وهب و همسر مهربانش» می‏اندیشید. اهریمنان تیره روز با آن چشم‏های آتشین، تاب تماشای عشق را و زیبایی را نداشتند. دست پلید اهریمن بالا رفت و... پروانگان چلچراغ حقیقت، آغوش نیاز به ناز شهادت گشودند!

 

رفت و آغوش، به آغوش تماشا وا کرد در دل حادثه فریاد زنان، غوغا کرد
پیکر زخمی خود را به تماشا سوزاند مثل ققنوس، که آغوش به آتش واکرد
سخن از وحدت محضی است، که در یک توفان قطره کوچید و شتابان سفر دریا کرد
صحبت از یک زنِ دریا دل دریا روح است که به همراهی همسر، گذر از صحرا کرد
قدرت عشق، چنان مرحله‏ای ساخته بود لیلی غرق جنون، فرصت حق، پیدا کرد
همسر خوب وهب، طاقت پاییز نداشت سهم آیینه خود، وسعت عاشورا کرد

 

سلام بر تو، ای بانوی شهید! سلام بر تو و صداقت خونین نگاهت!

سلام بر تو و عظمتِ شهادتت که سرشار از عظمت آسمانی «عاشورا» بود!

سلام بر تو و لحظه‏ای که در جوار میوه دل طه، زهره زهرا علیهاالسلام و زینب کبری علیهاالسلام ، رهسپار بهشت رضوان خواهی شد!

گوارای لحظه‏های عاشورایی‏ات «کوثر» عشق؛ ای خاتونِ عشق و شهادت!

دفن اجساد شهدای کربلااین متن را با تأخیر نوشته‏ام!

مهدی میچانی فراهانی

با من اگر اندکی همنوا شوید و کفش تخیّل به پای کنید و با توشه ارادت و عشق، پابه‏پای کلماتم، به راه بیفتید، چند سطری که بپیمایید و از رودها و جنگل‏ها و صحراها که بگذرید، آن سوی فرات، به ناگاه خود را در آغاز صحرایی می‏بینید، خشک و داغ؛ گویی فرات هزاران فرسنگ دورتر جاری است. همراه متن من از تپّه‏های کم ارتفاع شنی بالا می‏آیید. انعکاس چشم‏سوزِ خورشید، هر دو چشم شما را، ناخودآگاه، نیمه بسته می‏کند؛ امّا دست را که بالای چشم‏ها بگیرید، به لحظه‏ای ناگهان، هر دو چشم شما از هم می‏درند از تصویرِ صحنه‏ای که مثل تیری زهرآگین، به چشمان شما شلیک می‏شود.

حیرت شما را متن من، دیگر نمی‏تواند به تصویر بکشد که این سطور، خود، حیران، به فاجعه چشم دوخته‏اند. آن‏چه می‏بینید خیمه‏های نیم سوخته و خاکستر شده است، خون است؛ اما نه قطره قطره، که برکه برکه، از پیکری که در کنارش فرو افتاده است. پیکری که حتّی در هبه خون خود بخل نورزیده است و تا آخرین جرعه رگانش را به پای درخت ایمان و حماسه‏اش فرو چکانده است. چهره این پیکر را هرگز نخواهید دید؛ چرا که سرش بر روی نیزه‏ها همراه کاروان اسیران راهی شده است. خون از چشمه چشمانتان می‏جوشد و پیش از آن که برکه خشکیده را جانی ببخشد، در خاک فرو مکیده می‏شود.

سوار کلماتم، پیش‏تر بیایید. بیرقی افتاده، در مشتی هم‏چنان بسته. مشتی متّصل به دستی بدونِ پیکر. این کیست که حتی دست فرو افتاده‏اش، بیرق ایمانش را رها نکرده است؟

پیش‏تر می‏رویم. تصویر ده‏ها نیزه که هم‏چنان عمود، فرو رفته بر سینه‏ای مانده‏اند. تصویر تیرهای شکسته که در گردن‏ها فرو رفته‏اند. تصویر مقطّع حنجره‏ها که هنوز خون تازه از آن‏ها می‏چکد. دیگر کاری از چشمه جوشان چشم شما برنمی‏آید. دیر رسیده‏ایم. این متن را دو روز با تأخیر نوشته‏ام. حالا تنها چیزی که باقی است، یک دشت سرخ، هفتاد و دو پیکر بخشنده که حتی سرهای خویش را به نیزه‏ها هبه کرده‏اند و یک کاروان اسیر است که حالا دیگر زنگ شترانش را هم نمی‏توان شنید.

در ورای همه این تصویرهای هولناک، تنها یک خاطره، آری، یک خاطره سرخ، روشنی یک جاده را از دور پیش چشمانمان می‏نشاند. جاده‏ای که برای آشکار شدنش، باید این خاطره سرخ، رقم می‏خورد.

اینک کفش‏های تخیّل را از پاها بیرون کنید تا دیگر نه بر دوش کلمات من، بلکه سوار بر بال‏های عشق و ایمان، همراه هم‏بال گشاییم به سمت آن جاده روشن. بی‏شک این تنها چیزی است که اسطوره‏های این صحرا از ما می‏خواهند.

پَر که می‏کشیم، لحظه‏ای سر برمی‏گردانم. در آن دشتِ ساکت و ماتم گرفته، اینک مردانی را می‏بینم که آرامگاهانی را مهیّا می‏کنند. در میانه ایشان مردی روشن ـ آخرین بازمانده عاشورا ـ بر پیکر شهید بزرگ نماز می‏گذارد.

دوباره کلماتم را می‏فرستم تا سطر سطر، زانو بزنند کنار آرامگاه‏های بزرگ و به زیارتِ حرف به حرف، آن‏قدر بگریند تا کاغذم دوباره کاملاً سفید شود.

مرکز منظومه جهان

محمد سعید میرزایی

وقتی به مقتل، آن شه توفانْ سوار شد

هفت آسمان به گرده توفان، سوار شد

هنگام ثبت واقعه چشم خدا گریست

دست فرشته نیز به لرزش دچار شد

وقتی که تاخت اسب قیامت غبار او

دنیا به رنگ آینه‏ای در غبار شد

در خود ز گریه چاه جهنّم خراب شد

آیینه بهشت، ترک خورد و تار شد

آن سر، که بود مرکز منظومه جهان

آن سر، که اختران فلک را مدار شد

دیروز، روی دامن زهرا به خواب رفت

فردا به چوب نیزه شکفت و انار شد

خورشید، در قیاس چنان غرق خون سری

فانوس گل در آینه زار بهار شد ...

شهادتین

محمد سعید میرزایی

قلم زدند به خون سر بریده تو

فرشتگان نگارنده جریده تو

شب از دعای درختان روشن ملکوت

گذشت، کفترِ آهِ به خون تپیده تو

شب از دعای تو خون شد، وصیّتت را هم

چکید خون تو، بر کاغذ سپیده تو

دوید خون تو تا ظهر، ظهر خونین شد

پس آفتاب گذشت از سر بریده تو

و ظهر بود و مفاتیح غیبی باران

زمان چیدن گل‏های برگزیده تو

صلات ظهر درختی شدی، اذان گفتی

شهادتین تو، خونِ به لب رسیده تو

صلات ظهر، درختی شدی، به خاک افتاد

سر بریده تو، میوه رسیده تو

و خونِ تو، که گلوبند ارغوانی شد

برای یاس کبود گلو بریده تو

و شب که شد، سر زد، ماهِ منبعث، خونین

به شام غربت تنها گلِ نچیده تو

 

ظهور رایت سبز تو را درختانند

به روی خاک، علامات قد کشیده تو

همان بهار که شاید دوباره می‏جوشد

ز ننگ‏های زمین، خونِ آرمیده تو.

از تاول پاهاش خون می‏ریخت

ابراهیم قبله آرباطان

وقتی که می‏خندید، از لب‏هاش خون می‏ریخت

از بازوان کوچک و زیباش خون می‏ریخت

می‏ساخت در رویای خود، دریا و باران را

باران نمی‏بارید و بر دریاش خون می‏ریخت

می‏دید، بابای خودش را یکّه و تنها

از زخم زخمِ پیکر باباش خون می‏ریخت

می‏خواست اصلاً لج کند، تا شام بگریزد

هر یک قدم، از تاول پاهاش خون می‏ریخت

با دست‏های کوچک‏اش، هر دم دعا می‏کرد:

«از آسمان کربلا، ای کاش خون می‏ریخت»

تا گریه می‏کرد از دو چشم‏اش سیل جاری بود

وقتی که می‏خندید، از لب‏هاش خون می‏ریخت

بوی پیراهن در آب

محمد کامرانی اقدام

ماه جاری کرده چشمان تو را روشن در آب

رو به نخلستان باقی مانده از شیون در آب

چیست این فریاد، آیا این صدای فاطمه است

این‏که حل کرده است در خون بوی پیراهن در آب

زیر لب می‏گفت زینب با برادر این چنین

یا تو در آتش شناور گشته‏ای یا من در آب

لحظه‏ای تأخیر کن تا بار دیگر بو کنم

دسته گل‏هایی که خواهی داد از دامن در آب

آسمان، این بغضِ جا مانده در اندوه نجف

گاه می‏زد تن در آتش، گاه می‏زد تن در آب

تشنه بود و شمع گونه از سرِ خود می‏گذشت

تا بیابد از درون خویش یک روزن در آب

روی خاک از خنجر سرخش قناری می‏چکید

در نگاه او شناور بود یک گلشن در آب

شعله شعله می‏گذشت از چشم او تصویری از

ذره‏های زخمی‏اش در حال رقصیدن در آب

آب نه، آتش نه، زخمش طاقت او را نداشت

بس که خونِ گل فرو می‏ریخت از دامن در آب

اشک و مشک

جز شرشر آب مشک چیزی نشیند جز چشم به خون نشسته خویش ندید
آن لحظه که مشک، گریه را پایان داد با دست بریده، از خودش دست برید

 

 

لب تشنه برون شده است دریا ز فرات او آمده دست خالی امّا ز فرات
پیداست ز حنجرش که در اوج عطش نوشیده فقط کمی از آواز فرات

 


برچسب ها:: حضرت رقیه علیهاالسلام آرزوی قشنگ «بابا»،



صفحه قبل 1 2 3 صفحه بعد







هــر گونه کپــــی بــرداری از قالب مــــورد رضــایت طراح نیست
برای استــفاده 100 صلوات نثار حضرت رقیه سلام الله علیها
محمد رفیعی